loading...
پورتال تکدونه | تفریحی و عاشقانه
به وب سایت تفریحی و سرگر می تکدونه خوش آمدید



براي استفاده از امکانات ويژه زير ابتدا بايد در سايت تفريحي تکدونه عضو شويد .



براي عضويت در تکدونه بر روي ((عضويت در سايت )) زير کليک کنيد ....

محک . عشقی که زندگی می بخشد !

:: محک :: موسسه خیریه حمایت از کودکان مبتلا به سرطان ::

آخرین ارسال های انجمن
علی چاخرلو بازدید : 50 یکشنبه 17 آذر 1392 نظرات (0)

حلوا

 مردي از حلوافروشي درخواست کرد تا يک کيلو حلوا به او نسيه بدهد، حلوافروش گفت: بچش که حلواي عالي است.

مرد گفت: من روزه هستم و قضاي روزه سال پيش را دارم.

حلوا فروش گفت: به خدا پناه مي برم از اين که با تو معامله کنم. تو قرض خدا را يک سال عقب مي اندازي با من چه مي کني؟

علی چاخرلو بازدید : 66 پنجشنبه 14 آذر 1392 نظرات (0)

داستان,داستانهای خواندنی

 

مرد فقيري به شهري وارد شد، هنوز خورشيد طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. پشت در نشست و منتظر شد، ساعتي بعد در را باز کردند، تا خواست وارد شهر شود، جمعي او را گرفتند و دست بسته به کاخ پادشاهي بردند، هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم، جوابي نشنيد اما در کاخ ديد که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظيم و اکرام او بر خاستند و پوزش طلبيدند. چون علت ماجرا را پرسيد! گفتند: «هر سال در چنين روزي، ما پادشاه خويش را اين گونه انتخاب مي کنيم.» روزي با خود بر انديشيد که داستان پادشاهان پيش را بايد جست که چه شدند و کجا رفتند؟

طرح رفاقت با مردي ريخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت که: « در روزهاي آخر سال پادشاه را با کشتي به جزيره اي دور دست مي برند که نه در آن جا آباداني است و نه ساکني دارد و آن جا رهايش مي کنند. بعد همگي بر مي گردند و شاهي ديگر را انتخاب مي کنند.» محل جزيره را جويا شد و از فرداي آن روز داستان زندگي اش دگرگون شد.

به کمک آن مرد، به صورت پنهاني غلامان و کنيزاني خريد و پول و وسيله در اختيارشان نهاد تا به جزيره روند و آن جا را آباد کنند. سراها و باغ ها ساخت. هرچه مردم نگريستند ديدند که بر خلاف شاهان پيشين او را به دنيا و تاج و تخت کاري نيست. چون سال تمام شد روزي وزيران به او گفتند: «امروز رسمي است که بايد براي صيد به دريا برويم.» مرد داستان را فهميد، آماده شد و با شوق به کشتي نشست، اورا به دريا بردند و در آن جزيره رها کردند و بازگشتند، غلامان در آن جزيره او را يافتند و با عزت به سلطنتي ديگر بردند!

علی چاخرلو بازدید : 54 شنبه 09 آذر 1392 نظرات (0)

داستان

هنوز هم بعد از این همه سال، چهره‌ی ویلان را از یاد نمی‌برم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت می‌کنم، به یاد ویلان می‌افتم …

ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد، شروع می‌کرد به حرف زدن …

 

علی چاخرلو بازدید : 61 پنجشنبه 07 آذر 1392 نظرات (0)

داستان زندگی عجیب آبدارچی,داستان آبدارچی,داستان کوتاه آبدارچی

 

 مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره با او مصاحبه کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرم‌های مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین...
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»
رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.» 
مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمیدونست با تنها ۱۰ دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق ۱۰ کیلویی گوجه فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگی‌ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، توانست سرمایه‌اش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با ۶۰ دلار به خونه برگشت. مرد فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت...
پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکا شد. شروع کرد تا برای آینده خانواده‌اش برنامه‌ریزی کنه و تصمیم گرفت بیمه عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبتشون به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»
نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراطوری در شغل خودتون به وجود بیارین.. میتونین فکر کنین به کجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت:
آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت...

علی چاخرلو بازدید : 72 پنجشنبه 30 آبان 1392 نظرات (0)

 

چرچیل(نخست وزیر اسبق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و

 به دفتر BBC برای مصاحبه می‌رفت.

 هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت آقا لطفاً نیم ساعت

 صبر کنید تا من برگردم. راننده گفت: “نه آقا! من می خواهم

سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم” . 

چرچیل از علاقه‌ی این فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد

 و یک اسکناس ده پوندی به او داد.

راننده با دیدن اسکناس گفت: “گور بابای چرچیل!

اگر بخواهید، تا فردا هم این‌جا منتظر می‌مانم!”

علی چاخرلو بازدید : 52 پنجشنبه 30 آبان 1392 نظرات (0)

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی

 از آنهاازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری

 مجرد بود . شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله

 محصول و سود را با هم نصفمی كردند . یك روز برادر

 مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌ درست نیست كه ما

همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم

 ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . بنابراین شب

 كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به

 انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .در همین حال

برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :

 درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و

 سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید

 آینده اش تأمین شود .بنابراین شب كه شد یك كیسه پر

 از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی

 محصول او ریخت .سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر

بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی

 است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه

انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم

 خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند

 كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر

را در آغوش گرفتند .

علی چاخرلو بازدید : 26 شنبه 25 آبان 1392 نظرات (0)

 

حکایت شیرین سقراط, سقراط حکیم, داستانهای  سقراط حکیم

حکایت شیرین سقراط
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و بود.

علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :

در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.

سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟

مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.

سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.

آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟

مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.

سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟

مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.

سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،‌آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟

بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد.

پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر.

بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.

علی چاخرلو بازدید : 26 شنبه 25 آبان 1392 نظرات (0)

 

حکایت شیرین سقراط, سقراط حکیم, داستانهای  سقراط حکیم

حکایت شیرین سقراط
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و بود.

علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :

در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.

سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟

مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.

سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.

آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟

مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.

سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟

مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.

سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،‌آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟

بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد.

پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر.

بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.

علی چاخرلو بازدید : 26 شنبه 25 آبان 1392 نظرات (0)

 

حکایت شیرین سقراط, سقراط حکیم, داستانهای  سقراط حکیم

حکایت شیرین سقراط
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و بود.

علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :

در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.

سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟

مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.

سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.

آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟

مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.

سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟

مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.

سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،‌آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟

بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد.

پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر.

بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.

علی چاخرلو بازدید : 67 پنجشنبه 16 آبان 1392 نظرات (0)

در نزدیکی ده ملا، مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و

 فوق العاده سرد می شد. دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک

شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما

 یک سور به تو می دهیم وگرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه

 ما بدهی. ملا قبول کرد. شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید

 و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به

 من سور دهید. گفتند: «ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟»

ملا گفت:نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و

 معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند:همان آتش تو

را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی. ملا قبول

کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند،

 اما نشانی از ناهار نبود. گفتند: «ملا، انگار نهاری در کار نیست.»

ملا گفت:چرا ولی هنوز آماده نشده. دو سه ساعت دیگه هم گذشت

 باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت:آب هنوز جوش نیامده که برنج

را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به

 جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده و

دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده!  گفتند:ملا این شمع

کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند.

ملا گقت:چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم

 کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود!»

نتیجه :

با همان متری که دیگران را اندازه گیری

 می کنید اندازه گیری می شوید

 

علی چاخرلو بازدید : 67 چهارشنبه 15 آبان 1392 نظرات (0)

می گویند سلطان محمود غلامی به نام ایاز داشت که خیلی برایش احترام قائل بود و در بسیاری از امور مهم نظر او را هم می پرسید و این کار سلطان به مذاق درباریان و خصوصا وزیران او خوش نمی آمد و دنبال فرصتی می گشتند تا از سلطان گلایه کنند تااینکه روزی که همه وزیران و درباریان با سلطان به شکار رفته بودند وزیر اعظم به نمایندگی از بقیه پیش سلطان محمود رفت و گفت چرا شما ایاز را با وزیران خود در یک مرتبه قرار می دهید و از او در امور بسیار مهم مشورت می طلبید و اسرار حکومتی را به او می گویید؟
سلطان گفت: آیا واقعا می خواهید دلیلش را بدانید؟ و وزیر جواب داد: بله .
سلطان محمود هم گفت پس تماشا کن .
سپس ایاز را صدا زد و گفت شمشیرت را بردار و برو شاخه های آن درخت را که با اینجا فاصله دارد ببر و تا صدایت نکرده ام سرت را هم بر نگردان ایاز اطاعت کرد .
سپس سلطان رو به وزیر اولش کرد و گفت:
آیا آن کاروان را می بینی که دارد از جاده عبور می کند برو و از آنها بپرس که از کجا می آیند و به کجا می روند؟. وزیر رفت و برگشت و گفت: کاروان از مرو می آید و عازم ری است . سلطان محمود گفت: آیا پرسیدی چند روز است که از مرو راه افتاده اند؟. وزیر گفت: نه .
سلطان به وزیر دومش گفت: برو بپرس. وزیر دوم رفت و پس از بازگشت گفت: یک هفته است که از مرو حرکت کرده اند . سلطان محمود گفت: آیا پرسیدی بارشان چیست؟. وزیر گفت: نه. سلطان به وزیر سوم گفت: برو بپرس. وزیر سوم رفت و پس از بازگشت گفت: پارچه و ادویه جات هندی به ری می برند .
سلطان محمود گفت:
آیا پرسیدی چند نفرند و ... به همین ترتیب سلطان محمود کلیه وزیران به نزد کاروان فرستاد تا از کاروان اطلاعات جمع کند سپس گفت:
حال ایاز را صدا بزنید تا بیاید، ایاز که بی خبر از همه جا مشغول بریدن درخت و شاخه هایش بود آمد .
سلطان رو به ایاز کرد و گفت: آیا آن کاروان را می بینی که دارد از جاده عبور می کند؟، برو و از آنها بپرس که از کجا می آیند و به کجا می روند.
ایاز رفت و برگشت و گفت کاروان از مرو می آید و عازم ری است . سلطان محمود گفت:
آیا پرسیدی چند روز است که از مرو راه افتاده اند ؟
ایاز گفت :
آری پرسیدم یک هفته است که حرکت کرده اند .
سلطان گفت:
آیا پرسیدی بارشان چه بود ؟
ایاز گفت : آری پرسیدم پارچه و ادویه جات هندی به ری می برند و بدین ترتیب ایاز جواب تمام سؤالات سلطان محمود را بدون اینکه دوباره نزد کاروان برود جواب داد و در پایان سلطان محمود به وزیرانش گفت:
حال فهمیدید چرا ایاز را دوست می دارم ؟

 

چه بسیارند افرادی که فکر می کنند وظایف خود را بدرستی انجام می دهند ولی نمی دانند چرا هیچگاه دیده نمی شوند؟!

منبع : وبلاگ باران

 

ایمان بازدید : 101 شنبه 27 مهر 1392 نظرات (0)

وصیت نامه مرد خسیس, خسیس بودن,خسیسی,وصیت نامه

 

روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد.

Admin بازدید : 97 سه شنبه 25 تیر 1392 نظرات (0)

یار ما : ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.


>در ادامه مطلب با ما همراه باشید ....<

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    جنسیت شما جیست ؟
    نظر شما درباره پورتال تکدونه ؟
    به نظر شما ای وب در چه موردی بیشتر مطلب بذارد؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 532
  • کل نظرات : 79
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 124
  • آی پی امروز : 136
  • آی پی دیروز : 51
  • بازدید امروز : 160
  • باردید دیروز : 98
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 160
  • بازدید ماه : 526
  • بازدید سال : 16,206
  • بازدید کلی : 242,079